گزیده طنز عبید زاکانی
بر در عفو تو، ما بی سر و پایان چو عبید
تا تهی دست نباشیم، گناه آوردیم
عبید زاکانی
اگر
چه گرایش به شوخ طبعی و انواع آن در ادب فارسی، تقریباً به اندازه تاریخ
ادبیات فارسی قدمت دارد، اما تا قرن هشتم و ظهور عبید زاکانی، طنزپرداز
حرفهای به معنای امروزی و متعارف آن نداشتهایم و با قدری تسامح عبید
زاکانی را میتوان پدر طنز فارسی دانست.
در نوشتههای شوخطبعانه
عبید، خواننده با معجونی از طنز و هزل و هجو و فکاهه روبهرو است. عبید
زاکانی در سرودهها و نوشتههای طنزآمیز خود کوشیده است با برشمردن
واقعیتهای تلخ روزگار خود به زبانی شیرین، آیینهای شفاف در برابر فساد
اخلاقی، حماقتها، بیتدبیریها و مظالم رجال و مردم عصر خود که دوره
استیلای مغول بر ایران بوده، قرار دهد.
در این گزیده نمونههایی
طنزآمیز از کلیات عبید زاکانی به تصحیح و مقدمه استاد زنده یاد عباس اقبال
آشتیانی استخراج شده است. به مصداق فرمایش مولانا که:
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگی باید چشید
اطلاق الاشراف
عاقبت
ظلم و عدل: در تواریخ مغول آمده است که هلاکوخان چون بغداد را تسخیر کرد،
جمعی را که از شمشیر بازمانده بودند، بفرمود تا حاضر کردند. چون بر احوال
مجموع واقف گشت، گفت که باید صاحبان حرفه را حفظ کرد. رخصت داد تا بر سر
کار خود رفتند. تجار را مایه فرمود دادند، تا از بهر او بازرگانی کنند.
جهودان را بفرمود که قوی مظلومند، به جزیه از ایشان قانع شد. قضات و مشایخ و
صوفیان و حاجیان و واعظان و معرفان و گدایان و قلندران و کشتیگیران و
شاعران و قصهخوانان را جدا کرد و فرمود: اینان در آفرینش زیادی هستند و
نعمت خدای را حرام میکنند! حکم فرمود تا همه را در شط غرق کردند و روی
زمین را از وجود ایشان پاک کرد.
لاجرم نزدیک نود سال پادشاهی در خاندان او باقی ماند و هر روز دولت ایشان در افزایش بود.
ابوسعید
بیچاره را چون دغدغه عدالت در خاطر افتاد و خود را به شعار عدل موسوم
گردانید؛ در اندک مدتی دولتش سپری شد و خاندان هلاکوخان و کوششهای او در
سر نیت ابوسعید رفت.
رحمت بر این بزرگان صاحب توفیق باد که خلق را از تاریکی گمراهی عدالت به نور هدایت ارشاد فرمودند.
«بله» نگو
یکی
از بزرگان فرزند خود را فرموده باشد که ای پسر، زبان از لفظ «نعم» حفظ کن و
پیوسته لفظ «لا» بر زبان ران و یقین بدان که تا کار نفر با «لا» باشد کار
تو بالا باشد و تا لفظ تو «نعم» باشد، دل تو به غم باشد.
نهایت خساست
بزرگی
که در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع کرد.
جگرگوشگان خود را حاضر کرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در کسب مال،
زحمتهای سفر و حضر کشیدهام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشردهام، هرگز
از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید.
اگر کسی
با شما سخن گوید که پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا میخواهد، هرگز به
مکر آن فریب نخورید که آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.
اگر من
خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس کنم، بدان توجه نباید کرد که آن
را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا که آن را شیطا به شما نشان داده
باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نکنم. این بگفت و جان به
خزانه مالک دوزخ سپرد.
چانهزنی
بزرگی در
معاملهای که با دیگری داشت، برای مبلغی کم، چانهزنی از حد درگذرانید. او
را منع کردند که این مقدار ناچیز بدین چانهزنی نمیارزد. گفت: چرا من
مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و یک هفته و یک ماه و یک سال و
همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت: اگر به نمک دهم، یک روز بس باشد، اگر
به حمام روم، یک هفته، اگر به حجامت دهم، یک ماه، اگر به جاروب دهم، یک
سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی که چندین
مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با کوتاهی از دست من برود؟!
گوشت را آزاد کن
از
بزرگان عصر، یکی با غلام خود گفت که از مال خود، پارهای گوشت بستان و از
آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش
او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت،
آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد کنم. غلام فرمان برد.
خواجه
زهر مار کرد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از کار
افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا
بخورم و تو را آزاد کنم.
گفت: ای خواجه، تو را بهخدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارک میگذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد کن!
رساله دلگشا
ادعای چهارم
مهدی
خلیفه در شکار لشکر جدا ماند. شب به خانه عربی بیابانی رسید. غذایی که در
خانه موجود بود و کوزهای شراب پیش آورد. چون کاسهای بخوردند، مهدی گفت:
من یکی از خواص مهدیام، کاسه دوم بخوردند، گفت: یکی از امرای مهدیام.
کاسه سیم بخوردند، گفت: من مهدیام.
اعرابی کوزه را برداشت و گفت:
کاسه اول خوردی، دعوی خدمتکار کردی. دوم دعوی امارت کردی. سیم دعوی خلافت
کردی، اگر کاسه دیگر بخوری، بی شک دعوی خدایی کنی!
روز دیگر چون لشکر
او جمع شدند، اعرابی از ترس میگریخت. مهدی فرمود که حاضرش کردند، زری
چندش بدادند. اعرابی گفت: اشهد انک الصادق و لو دعیت الرابعه (گواهی میدهم
که تو راستگویی حتی اگر ادعای چهارم را هم داشته باشی.)
آرمان دزدی
ابوبکر
ربابی اکثر شبها به دزدی میرفت. شبی چندان که سعی کرد چیزی نیافت. دستار
خود بدزدید و در بغل نهاد. چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آوردهای؟ گفت:
این دستار آوردهام. زن گفت: این که دستار خود توست. گفت: خاموش، تو
ندانی. از بهر آن دزدیدهام تا آرمان دزدیام باطل نشود.
خودکشی شیرین
حجی
در کودکی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسه عسل به دکان برد، خواست که به
کاری رود. حجی را گفت: درین کاسه زهر است، نخوردی که هلاک شوی. گفت: من با
آن چه کار دارم؟ چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد و تکه نانی
گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید، حجی گفت:
مرا مزن تا راست بگویم. حالی که غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که
بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در
کاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زندهام، باقی تو دانی.
دیر رسیدم
جمعی
به جنگ ملاحده رفته بودند. در بازگشتن هر یک سر ملاحدهای بر چوب کرده
میآوردند. یکی پایی بر چوب میآورد. پرسیدند: این را که کشت؟ گفت: من،
گفتند: چرا سرش نیاوردی؟ گفت: تا من برسیدم، سرش را برده بودند.
یاد خدا و پیامبر
شخصی
از مولانا عضدالدین پرسید چطور است که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و
پیغمبری بسیار میکردند و اکنون نمیکنند. گفت: مردم این روزگار را چندان
ظلم و گرسنگی پیش آمده است که نه از خدایشان به یاد میآید و نه از
پیغامبر.
حکایت حضرت یونس علیهالسلام
پدر
حجی سه ماهی بریان به خانه برد. حجی در خانه نبود. مادرش گفت: این را
بخوریم پیش از آن که حجی بیاید. سفره بنهادند. حجی بیامد دست به در زد.
مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان کرد و یکی کوچک در میان آورد. حجی از
شکاف در دیده بود. چون بنشستند پدرش از حجی پرسید که حکایت یونس پیغمبر
شنیدهای؟ حجی گفت: از این ماهی پرسیدم تا بگوید. سر پیش ماهی برده و گوش
بر دهان ماهی نهاد. گفت: این ماهی میگوید که من آن زمان کوچک بودم. اینک
دو ماهی دیگر از من بزرگتر در زیر تختند. از ایشان بپرس تا بگویند.
عاقبت کسب علم
معرکهگیری
با پسر خود ماجرا میکرد که تو هیچ کاری نمیکنی و عمر در بطالت به سر
میبری. چند با تو بگویم که معلق زدن بیاموز، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن بازی
تعلم کن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمیشنوی، به خدا تو را در
مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ (به ارث مانده) ایشان بیاموزی و دانشمند
شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادربار بمانی و یک جو از هیچ جا حاصل
نتوانی کرد.
رخوت شراب
کسی را پدر در چاه
افتاد و بمرد. او با جمعی شراب میخورد. یکی آنجا رفت، گفت: پدرت در چاه
افتاده است. او را دل نمیداد که ترک مجلس کند. گفت: باکی نیست مردان هرجا
افتند. گفت: مرده است. گفت: والله شیر نر هم بمیرد. گفتند: بیا تا
برکشیمش. گفت: ناکشیده پنجاه من باشد. گفتند: بیا تا برخاکش کنیم. گفت:
احتیاج به من نیست. اگز زر طلاست من بر شما اعتماد کلی دارم. بروید و در
خاکش کنید.
دلیل شکر
مردی خر گم کرده بود.
گرد شهر میگشت و شکر میگفت: گفتند : چرا شکر میکنی. گفت: از بهر آن که
من بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودمی.
خانه مصیبتزده
درویشی
به در خانهای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود. گفت: نیست.
گفت: مادرت کجاست؟ گفت برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من
حال خانه شما را میبینم، خویشاوندان دیگر میباید که برای تسلیت شما آیند.
گربه تبردزد
مردی
تبری داشت و هر شب در مخزن مینهاد و در را محکم میبست. زنش پرسید چرا
تبر در مخزن مینهی؟ گفت: تا گربه نبرد. گفت: گربه تبر چه میکند؟ گفت:
ابله زنی بوده ای! تکهای گوشت که به یک جو نمیارزد میبرد، تبری که به ده
دینار خریدهام، رها خواهد کرد؟
در فکر بودم
یکی
در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه
کار داری؟ گفت: بر راه میگذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا
پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا میربود، دست در بند پیاز میزدم، از زمین
برمیآمد. گفت: این هم قبول، ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست؟ گفت: والله
من نیز در این فکر بودم که آمدی.
تازهآمدهام
شخصی
در خانه مردی خواست نماز بخواند. پرسید که قبله کدام طرف است، گفت: من
هنوز دو سال است که در این خانه ام. کجا دانم که قبله چون است.
خواندن فکر
شخصی
دعوی نبوت میکرد. پیش خلیفه بردند. از او پرسید که معجزهات چیست؟ گفت:
معجزهام این است که هرچه در دل شما میگذرد، مرا معلوم است. چنان که اکنون
در دل همه میگذرد که من دروغ میگویم.
پلنگ
بازرگانی
را زنی خوش صورت بود که زهره نام داشت. عزم سفر کرد. از بهر او جامهای
سفید بساخت و کاسهای نیل به خادم داد که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست
پدید آید، یک انگشت نیل بر جامه او بزن تا چون بازآیم، مرا حال معلوم شود.
پس از مدتی خواجه به خادم نبشت که:
چیزی نکند زهره که ننگی باشد
بر جامه او ز نیل رنگی باشد.
خادم باز نبشت که:
گر آمدن خواجه درنگی باشد
چون بازآید، زهره پلنگی باشد
مسلمانی
خطیبی را گفتند: مسلمانی چیست: گفت: من مردی خطیبم، مرا با مسلمانی چکار؟
عرق
کسی تابستان از بغداد میآمد، گفتند: آنجا چه میکردی؟ گفت: عرق.
اهمیت گیوه
درویشی
گیوه در پا نماز خواند. دزدی طمع در گیوه او بست. گفت: با گیوه نماز درست
نباشد. درویش دریافت و گفت: اگر نماز نباشد، گیوه باشد.
عمر بعد از مرگ
ظریفی
مرغ بریان در سفره بخیلی دید که سه روز پی در پی بود و نمیخورد. گفت: عمر
این مرغ بریان، بعد از مرگ، درازتر از عمر اوست پیش از مرگ.
فرزند بزرگان
زن
طلحک فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید که چه زاده است؟ گفت: از
درویشان چه زاید؟ پسری یا دختری. گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت: چیزی
زاید بی هنجار گوی و خانه برانداز.
تلقین مغرضانه
میان
رئیس و خطیب ده دشمنی بود. رئیس بمرد، چون به خاکش سپردند، خطیب را گفتند:
تلقین او گوی. گفت: از بهر این کار دیگری را بخواهید که او سخن من به غرض
می شنود.
دزد بی تقصیر
استر طلحک بدزدیدند.
یکی میگفت: گناه توست که از پاس آن اهمال ورزیدی، دیگری گفت: گناه مهمتر
آن است که در طویله بازگذاشته است... گفت: پس در این صورت، دزد را گناه
نباشد.
به همین میخندم: شخصی مهمانی را در زیر خانه خوابانیده نیمه
شب صدای خنده وی را در بالاخانه شنید. پرسید که در آنجا چه میکنی؟ گفت: در
خواب غلتیدهام، گفت: مردم از بالا به پایین میغلتند تواز پایین به بالا
میغلتی؟ گفت: من هم به همین میخندم.
همه را بپوش
سلطان
محمود در زمستان سخت، به طلحک گفت که با این جامه یک لا در این سرما چه
میکنی که من با این همه جامه میلرزم. گفت: ای پادشاه، تو نیز مانند من کن
تا نلرزی. گفت: مگر تو چه کردهای؟ گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر
کردهام.
با اینکه نمیخوانم
شمسالدین مظفر
روزی با شاگردان خود میگفت: تحصیل در کودکی میباید کرد. هرچه در کودکی
به یاد گیرند، هرگز فراموش نشود. من این زمان، پنجاه سال باشد که سوره
فاتحه را یاد گرفتهام و با وجود اینکه هرگز نخواندهام هنوز به یاد دارم.
سجده سقف
شخصی
خانه به کرایه گرفته بود. چوبهای سقفش بسیار صدا میکرد. به صاحبخانه
برای تعمیر آن سخن به میان آورد. پاسخ داد که چوبهای سقف ذکر خداوند
میکنند. گفت: نیک است اما میترسم این ذکر منجر به سجود شود.
دوستی نسیه
هارون
به بهلول گفت: دوستترین مردمان نزد تو کیست؟ گفت: آن که شکمم را سیر
سازد. گفت: من سیر میسازم، پس مرا دوست خواهی داشت یا نه، گفت: دوستی نسیه
نمیشود.
شوهر چهارم
زنی که سر دو شوهر را
خورده بود، شوهر سیمش رو به مرگ بود. برای او گریه میکرد و میگفت: ای
خواجه، به کجا میروی و مرا به کی میسپاری؟ گفت : به چهارمین.
خواص نام آدم و حوا
واعظی
بر منبر میگفت: هر که نام آدم و حوا نوشته در خانه آویزد، شیطان بدان
خانه درنیاید. طلحک از پای منبر برخاست و گفت: مولانا شیطان در بهشت در
جوار خانه به نزد ایشان رفت و بفریفت، چگونه میشود که در خانه ما از اسم
ایشان پرهیز کند؟
قسم دروغ
شیطان را پرسیدند
که کدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آن
که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان
افزودند.
اگر میتوانستم: عسسان (پاسبانان) شب به مردی مست رسیدند،
بگرفتند که برخیز تا به زندانت بریم. گفت: اگر من به راه توانستمی رفت، به
خانه خود رفتمی.
بیا پایین: اعرابی را پیش خلیفه بردند. او را دید بر
تخت نشسته، دیگران در زیرایستاده، گفت: السلامعلیک یا الله. گفت: من الله
نیستم. گفت: یا جبرئیل. گفت: من جبرئیل نیستم. گفت: الله نیستی، جبرئیل
نیستی، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشستهای؟ تو نیز به زیرآی و در میان
مردمان بنشین.
تهدید: درویشی به دهی رسید. جمعی کدخدایان را دید آنجا
نشسته، گفت: مرا چیزی بدهید و گرنه با این ده همان کنم که با آن ده دیگر
کردم. ایشان بترسیدند، گفتند مبادا که ساحری یا ولیای باشد که از او خرابی
به ده ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسیدند که با آن ده چه کردی؟
گفت: آنجا سوالی کردم، چیزی ندادند، به اینجا آمدم، اگر شما نیز چیزی
نمیدادید به دهی دیگر می رفتم.
سرکه هفت ساله
رنجوری
را سرکه هفت ساله تجویز کردند. از دوستی بخواست. گفت: من دارم اما
نمیدهم. گفت: چرا؟ گفت: اگر من سرکه به کسی دادمی، سال اول تمام شدی و به
هفت سالگی نرسیدی.
جزای گاز گرفتن
وقتی مزید
را سگ گزید (گاز گرفت). گفتند: اگر میخواهی درد ساکت شود، آن سگ را ترید
بخوران. گفت: آن گاه هیچ سگی در جهان نماند، مگر آن که بیاید و مرا بگزد.
نیم عمر و کل عمر
نحوی
در کشتی بود. ملاح را گفت: تو علم نحو خواندهای؟ گفت: نه. گفت: نیم عمرت
برفناست. روز دیگر تندبادی پدید آمد، کشتی میخواست غرق شود. ملاح او را
گفت: تو علم شنا آموختهای؟ گفت: نه. گفت: کل عمرت برفناست!
نویسنده: علیرضا قرائی
http://www.ido.ir/a.aspx?a=1386080204